گاهی اوقات احساس خفگی میکنم.گویی در برزخ گیر کرده باشم... و هیچ کس را نشانی از دوستی نیست.گاه به آن فکر میکنم که چرا زنده ام و قرار است به چه برسم منی که در این مدت کوتاه زندگیم فقط غم دیده ام و بی وفایی و نامردی و حسد... آخر پس کجای این تونل مخوف به تو میرسد؟آری به تو.به آنکه دوستش دارم...از واژه عشق میترسم نمیتوانم بگویم عاشق توام.قرن هاست که این واژه مرموز هویت خود را از دست داده و درپس هاله ای از دروغ رخ مینمایاند.شعر را هم دوست دارم.هرچه در کوچه هایش می دوم هیچ نیست جز تو...آری گاهی محتاج آنم تا قطراتی از این اکسیرناب بر وجودم ببارد.آرامبخشی ست قوی...آبی ست بر آتش درونی ام.کمکم کن دیری ست که احساسات بسیاری از آدم هارا نمیشناسم.گویی من در عالمی دیگر زندگی میکنم و بسیاری دیگر در این عالم. انگار گمت کردم.خسته ام ازخودم وبقیه.گاهی انقدر این درد عذابم میدهد که از همه و حرف هایشان متنفر میشوم.نه...از واژه تنفر نمیترسم.تنفر و تهوع را روزی چند بار حس میکنم.وترس را...به راستی که انسان ها میتوانند چقدررر پست باشند. دور شده ام از تو کمکم کن..
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان معتاده همیم نگو اومده وقت رفتن... و آدرس motadehamim.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.